پیرمرد کفاش و خدا ، حکایت معنوی زیبای پیرمرد کفاش و خدا
- 11 بهمن 1402
- admin98
- 3 نظر

پیرمرد کفاش و خدا ، پیرمرد کفاشی در خانه خود به تنهایی زندگی میکرد، روزی از خود پرسید، چرا من باید به خدا اعتقاد داشته باشم ؟
او که نه دیده میشود و نه شنیده میشود !
بعد از مدتی پیرمرد خسته شد و به خواب رفت. ناگهان صدایی در اتاق پیچید.
صدایی پُر قدرت و در عین حال مهربان :
تو دیگر به من اعتقاد نداری ؟ اما من فردا مهمان تو میشوم، من خوشحال میشوم که با من آشنا شوی.
فردای آن روز، مرد رو به پنجره، چشم به راه خدا شد. صدایی از کوچه شنید و با خود گفت حتما خدا آمده…
اما پیرمردی را دید که در سرما مشغول برف روبی خیابان است.
کفاش دلش سوخت و او را به منزل دعوت کرد تا کمی استراحت کند.
کفاش من من کنان از او پرسید آیا شخص بیگانه یا عجیبی این اطراف به چشمت نخورد؟ مرد پاسخ داد خیر
مرد با ناامیدی مشغول کار شد و در همین حال چشمش به زن و بچه ای افتاد که از سرما می لرزیدند.
بیرون رفت و آنها را به منزل آورد.
غذایی گرم به آنها داد و هنگام خداحافظی پالتو خود را به زن بخشید
و گفت:من نیازی به آن ندارم اما تو میتوانی با آن خودت را گرم نگه داری.
کمی بعد درب خانه به صدا درآمد و پیرمرد گفت : حتما خدا آمده
اما پسرکی پشت در بود و گفت : دیدم زنی خندان از این خانه بیرون آمد
گفتم حتما آدم خوبی اینجا ساکن است
من باید دارویی را به مادرم برسانم، اجازه دارم شب را در خانه تو سر کنم ؟
آخر شب مرد با خود گفت عجیب است. من دیشب فقط خواب دیدم که خدا با من حرف میزند !
ناگهان صدایی شنید:
مکالمه بین پیرمرد کفاش و خدا
من تمام امروز مهمان تو بودم،
سردم بود و تو مرا گرم کردی
گرسنه بودم و به من غذا دادی
جای خواب نداشتم و به من جای خواب دادی.
پیرمرد گفت : یعنی همه اینها تو بودی ؟
و خدا گفت:
بله همه من بودم، در صورت ها و فرم های مختلف…
و پیرمرد فهمید خدا آنجایی است که:
کاری نیک انجام پذیرد
لبی خندان شود
و دلی آرام بماند.
و اینگونه میشود در کنار خدا بود و با خدا حرف زد.
خیلی زیبا و دلنشین بود
سپاس از شما
بله واقعاهمین طور است آنجایی که به محتاجی کمک میکنیم آنجایی که کسی از ما کمک میخواهد از نظر مادی ومعنوی آنجایی که درد مندی رو کمک کنیم ولی وشاد کنیم بله آنجا خداست خداهرجاست وما ماهی در دریا هستیم که بدون او هیچیم